هزاران نام برای انتخاب وجود دارد؛ چه باید کرد!
انتخاب یک نام مناسب برای فرزند دختر یا پسر، یک کار دلهره آور است. این قضیه یک عمر، شما و زندگی فرزندتان را درگیر خود خواهد کرد، بنابراین، مسأله بسیار حساسی می باشد.
در حالی که در برخی از کشورها فهرست اسامی مشخصی وجود دارد که صرفاً از آن لیست می توان، اسامی را انتخاب کرد، در برخی کشورهای دیگر، انتخاب ها بیشمار می باشند؛ در آمریکا، هر انتخابی امکان پذیر است، در ایران، لیست های مختلفی از اسامی مذهبی، ایرانی، قومی (ترکی، کردی، عربی، لری، گیلکی، مازنی و ...) وجود دارد که در صورت مشخص شدن علایق والدین، انتخاب را ساده تر خواهد ساخت. در برخی کشورها نیز طبق قوانین انتخاب اسم، لیست مشخصی وجود دارد که انتخاب را محدود و در عین حال ساده تر می سازد.
به هنگام انتخاب اسم، پیشنهادات بسیاری از سوی اقوام و دوستان مطرح خواهد شد که می تواند بسیار کارساز باشد؛ در چنین حالتی، باید متشکر باشید ولی نباید انتخاب را به دیگران واگذار کنید.
از کجا باید شروع کرد؟
کیاوش
کیاوش : (کیا + وش (پسوند شباهت))، ویژگی آن که مثل پادشاهان، سروران و بزرگان است.
کیانوش
کیانوش: 1- بزرگ جاویدان. [از واژهی اوستایی «کوئی» = بزرگ، گرامی+ اَنوش = بیمرگ]؛ 2- (اَعلام) نام برادر فریدون.
کیانمهر
کیانمهر : (کیان+ مهر = محبت، دوستی و خورشید)، 1- محبت و دوستی شاهانه و بزرگوارانه، خورشید پادشاهان و بزرگان؛ 2- (به مجاز) آن که در میان پادشاهان، بزرگان و سروران موقعیت ویژه دارد.
کیان
کیان: 1- (به مجاز) سروران و بزرگان؛ 2- (اَعلام) 1) کیها، هرکدام از پادشاهان داستانی ایران از کیقباد تا دارا؛ پادشاهان و سلاطین؛ 2) نام شهرستانی در شهرکرد، در استان چهارمحال و بختیاری.
کیامهر
کیامهر: (کیا = پادشاه، سلطان، حاکم، فرمانروا + مهر = خورشید، مهربانی و محبت)، 1- خورشید شاه؛ 2- پادشاه مهربان و با محبت.
کیارش
کیارش: (از کی + آرش)، 1- در اوستا «kavi arshan» به معنی کی و شهریار دلیر؛ 2- (اَعلام) نام یکی از چهار پسر کیقباد است.
کیا
کیا : 1- (در قدیم) پادشاه، سلطان، حاکم، فرمانروا، والی؛ 2-(به مجاز) سرور و بزرگ؛ 3- (به مجاز) حرمت، عزت، آبرو؛ 4- (اَعلام) عنوان بعضی از حکام و رؤسای طبرستان و گیلان در قدیم.
کوشیار
کوشیار : (= گوشیار)، [از گوش (نام فرشته) + یار (پسوند مبدل «داد» به معنی داده)]، 1- روی هم به معنی دادهی فرشته؛ [گونهی دیگر این واژه (گوشیار) در برخی منابع فارسی «نگهبان چهار پایان» معنی شده است]. 2-(اَعلام) کوشیار گیلانی [قرن 4و5 هجری] ...
کوشان
کوشان: (از کوش (کوشیدن) + ان (پسوند صفت فاعلی))، 1- (= کوشا)، کوشا؛ 2- (اَعلام) نام قوم و سرزمینی.
کوشا
کوشا: [از کوش + ا (پسوند فاعلی و صفت مشبهه)]،آن که بسیار تلاش و کوشش میکند، ساعی، تلاشگر.
کوروش (کورش)
کوروش(کورش) : 1- به نقل از« یوستی» [از مستشرقین] کوروش از کلمه ی «کورو» به معنی خور یا خورشید؛ 2- به نقل از بعضی منابع از ریشه ی بابلی به معنی چوپان؛ 3- (اَعلام) نام سه تن از شاهان ایران از سلسلهی هخامنشی 1) ...
کنعان
کنعان : (عبری) 1- طبق تورات کنعان به معنی «حلیم و بردبار» است؛ 2- (اَعلام) 1) سرزمینی در میان رود اردن، دریای مدیترانه و بحرالمیت، مطابق فلسطین قدیم؛ 2) نام چهارمین پسر حام.
کُمیل
کُمیل: (عربی) 1- کامل، تمام؛ 2- (اَعلام) کمیل ابن زیاد: [قرن اول هجری] مسلمان عرب، از اصحاب و هواداران حضرت علی(ع)، که به فرمان حجاج ابن یوسف کشته شد. دعای کمیل به او منسوب است.
کمال
کمال : (عربی) 1- آخرین حد چیزی، نهایت، بسیاری؛ 2- سرآمد بودن در داشتن صفتهای خوب، بیعیب و نقص بودن، کامل بودن؛ 3- خردمندی و دانایی، فرزانگی، درایت؛ کاملترین و بهترین صورت و حالت هر چیز؛ 4- (در تصوف) رسیدنِ سالک به مقام محو؛
کسری(کسرا)
کسری(کسرا): (معرب از فارسیِ خسرو)؛ (اَعلام) عنوان هر یک از پادشاهان ساسانی. + ( خسرو.
کاویان
کاویان: کاویانی، منسوب به کاوه (شخصیت اساطیری شاهنامه)، + ک کاوه.
کاوه
کاوه: (= گاودرفش)، 1- عَلَم و رایَت گاو؛ 2- (اَعلام) نام شخصیتِ اساطیری شاهنامه و آهنگری ایرانی که روزبانان ضحاک هفده پسر او را کشته و قصد داشتند آخرین فرزند او را نیز قربانی ماران دوش ضحاک سازند، کاوه دادخواهان به مجلس ضحاک در ...
کاووس
کاووس : (= کیکاووس)، ( کیکاووس.
کاوش
کاوش : (اسم مصدر از کاویدن)، 1- جستجو، بررسی و تحقیق؛ 2- (در قدیم) (به مجاز) ستیزه، رخنه و نفوذ.
کامین
کامین: (کام = آرزو، اراده، قصد، لذت، خوشی، توانایی، معشوق + ین (پسوند نسبت)) 1- به معنی آرزومند؛ 2- صاحب اراده و قصد؛ 3- توانا.
کامیار
کامیار : 1- (در قدیم) (به مجاز) کامیاب، ( کامیاب، 2- (در حالت قیدی) با شادی و با خوشحالی؛ 3- (اَعلام) امیر کمالالدین ابن اسحاق، قاضی ارزنجان یکی از بزرگان امرای علاءالدوله کیقباد سلجوقی [متوفی 635 قمری] مردی فقیه، سخنگو و حکیم مشرب و ...
کامیاب
کامیاب : (به مجاز) آن که به خواست و آرزویش رسیده است، پیروز.
کاموس
کاموس : (اَعلام) نام مبارزی کشانی که پادشاه سنجاب بود وی از بهادران توران و از امرای زیردست افراسیاب بود.
کامران
کامران : 1- (در قدیم) (به مجاز) آن که در هر کاری موفق است، موفق؛ 2- خجسته، مبارک؛ 3- مسلط، چیره؛ 4- (در حالت قیدی) با کامروایی و موفقیت.
کامبیز
کامبیز : صورت دیگری از کمبوجیه که در زبان فرانسه کامبیز شده و مجدداً وارد فارسی شده است. ص کمبوجیه.
کارن
کارن : شجاع و دلیر است. نام فرزند کاوه آهنگر و هچنین نام سردار لشکر مهرداد شاهزاده اشکانی که علیه اشک بیستم (گودرز) قیام کرد.
قَوام : (عربی) استواری، استحکام.
قطب الدین : (عربی) 1- محور آیین و کیش؛ 2- (اَعلام) 1) قطبالدین شیرازی: (= محمود ابن مسعود) [634-710 قمری] دانشمند و حکیم ایرانی، شاگرد خواجه نصیر الدین طوسی و استاد کمالالدین فارسی. سفرهای زیادی کرد. پیدایش رنگین کمان را توضیح داد. بر قانون ابن ...
قدیر : (عربی) 1- (در قدیم) توانا، قادر؛ 2- از نامها و صفات خداوند.
قدوس : (عربی) (در قدیم) 1- پاک و منزه؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.
قدرتالله : (عربی) قدرت خداوند.
قدرت : (عربی) 1- توانایی، توان، سلطه و نفوذ؛ 2- (در فلسفه قدیم) توانایی ویژهی موجود زنده که با آن از روی قصد و اراده عملی را انجام میدهد یا ترک میکند.
قباد : 1- محبوب، شاه محبوب، سرور گرامی؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ایرانی، پسر کاوه و برادر قارِن، که به دست پهلوانی تورانی کشته شد؛ 2) (در شاهنامه) (= کیقباد) شاه داستانی ایران، نخستین شاه از سلسلهی کیانیان و از تبار فریدون، ...
قائم : (عربی) 1- ایستاده، به حالت عمودی قرار گرفته؛ 2- (در ادیان) لقب امام دوازدهم شیعیان که غایب است (عج)؛ 3- (در قدیم) اقامه کنندهی حق، برپادارندهی دین؛ 4-(به مجاز) قدرتمند و با اراده؛ 5- (اَعلام) 1) دومین خلیفهی فاطمی مغرب [322-334 قمری]، ...
قائد : (عربی) 1- آن که جمعی از مردم را رهبری میکند، رهبر، پیشرو، پیشوا؛ 2- (در قدیم) رئیس قافله، کاروان سالار؛ 3- (در قدیم) (در نجوم) نام ستارهای در انتهای دُم صورت فلکی دُب اکبر.
قانع : (عربی) 1- آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد، راضی است و بسنده میکند، قناعت کننده، خرسند؛ 2- راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است، مُجاب.
قاسم : (عربی) 1- (در قدیم) بخشکننده، مقسم؛ 2- (اَعلام) 1) قاسم ابن حسن: [حدود 44-61 قمری] فرزند امام حسن(ع) و از نخستین یاران امام حسین(ع) که در واقعهی کربلا شهید شد؛ 2) نام یکی از فرزندان پیامبر اسلام(ص).
قادر : (عربی) 1- دارای قدرت، توانا؛ 2- از نامها و صفات خداوند.
فَهام : (عربی) (در قدیم) بسیار دانا و فهمیده.
فَلاح: (عربی) رستگاری، نیک انجامی، سعادت.
فضلالله: (عربی) 1- بخشش خدا؛ 2- (اَعلام) 1) (= فضل الله حروفی): [740-804 قمری] بنیانگذار آیین حروفیه؛ 2) فضلالله سربداری: امیر [748 هجری] سربداران برای هفت ماه.
نظرسنجی زیباترین نام های پسرانه
فَضل: (عربی) 1- برتری در دانش، اخلاق و هنر؛ 2- دانش و معلومات؛ 3- لطف و توجه و رحمت و احسان (که از خداوند میرسد)؛ 4- (در قدیم) افزونی، زیادتی؛ 5- سخاوت و بخشندگی؛ 6- (اَعلام) 1) فضل ابن سهل: [قرن 1 و2 هجری] وزیر ...
فصیح: (عربی)، 1- ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در می یابد، دارای فصاحت؛ 2- ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد؛ 3- (در قدیم) به طور روشن و ...
فریور: (دساتیر) راست، درست. [از برخاستههای فرقه آذرکیوان ـ برهان چ. معین].
فریمان: (فری = خجسته، مبارک، دارای خجستگی و شکوه، شکوهمند و خجسته + مان/من= اندیشه و فکر)؛ 1- دارای اندیشهی خجسته، مبارک و با شکوه؛ 2- (به مجاز) خیراندیش و نیک اندیش؛ 3- (اَعلام) 1) رودخانهای فصلی، در استان خراسان به طول 44 کیلومتر، ...
فریدون: 1- به معنی «سه ایدون» یا «سه اینچنین»؛ 2- (اَعلام) در داستانهای ملی ایران، پسر آبتین از تبار جمشید یکی از بزرگان داستانی اقوام مشترک هند و ایرانی در روایات ایرانی که وی یکی از پادشاهان سلسلهی پیشدادی به شمار رفته است. کاوه ...
فریدرضا: (عربی) از نامهای مرکب، فرید و رضا.
فریدالدین : (عربی) 1- یگانه در دین، بی نظیر در دین داری و دینورزی؛ 2- (اَعلام) 1) شیخ فریدالدین محمّد نیشابوری، متخلص به عطّار نیشابوری: [حدود 540-618 قمری] نویسنده، شاعر و عارف ایرانی، مؤلف تذکرةالاولیا، در شرح حال بزرگان صوفیه و منظومههای منطقالطیر، الهی ...
فَرید : (عربی) (در قدیم) یگانه، یکتا، بی نظیر.
فریبرز : 1- دارندهی فرّ بزرگ، بزرگ فره، شکوه فره؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر کیکاووس و عموی کیخسرو، که با پادرمیانی رستم، فرنگیس مادر کیخسرو را به زنی گرفت.
فَرهود: (عربی) 1- کودک پرگوشت و خوب صورت؛ 2- مرد درشت اندام.
فَریار: (فر = شکوه و جلال + یار (پسوند دارنگی))، فرهور. فرهور.
فرهنگ : 1- پدیدهی کلی پیچیدهای از آداب، رسوم، اندیشه، هنر، و شیوهی زندگی که در طی تجربهی تاریخی اقوام شکل میگیرد و قابل انتقال به نسلهای بعدی؛ 2- قاموس و لغتنامه؛ 3- (در گفتگو) به معنی ادب، شعور یا تربیت اجتماعی؛ 4- (در ...
فَرهمند: 1- دارای شکوه و وقار؛ 2- (به مجاز) خردمند و دانا، دارای فر، نورانی و با شکوه.
فَرِهان: (فره + ان (پسوند نسبت))، منسوب به فره، با شکوه و بزرگ.
فَرهام : (اوستایی) نیک اندیش. [از واژهی (اوستایی) «فرایوهومت»].
فَرهاد: 1- در بعضی منابع فرهاد را «یاری» معنی کردهاند؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ایرانی دوران کیکاووس و کیخسرو، که رستم او را برای رهاندن بیژن از زندان افراسیاب با خود به توران برد؛ 2) عاشق ناکام شیرین همسر خسرو پرویز، در داستانهای ...
فروهر: 1- نگهداری کردن؛ 2- پناه بخشیدن؛ 3- (در ادیان) در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود میآید،
فُرود: 1- (به مجاز) فرا رسیدن؛ 2- (در قدیم) پایین، نشیب، سرازیری، قرار گرفته در مرتبهی پایین از جهت مقام؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر سیاوش از «جریره» دختر پیران ویسه، که بر اثر زخم شمشیر رهام کشته شد.
فروتن: آن که خود را از دیگران برتر نداند، آن که خودپسند نیست، متواضع.
فَرنود: (دساتیر) برهان و دلیل. [از برساختههای دساتیر ـ برهان چ معین].
فَرنام: بهترین نام، بالاترین نام.
فَرناد : 1- پایاب؛ 2- (در سنسکریت) پرانَدَ (آب)؛ 3- (در برهان) پایاب و پایان آمده.
فُرقان: (عربی) 1- آنچه جدا کنندهی حق از باطل باشد؛ 2 - (اَعلام) 1) سوره بیست و پنجم از قرآن کریم دارای هفتاد و هفت آیه؛ 2) نام دیگری برای قرآن.
فرشید: 1- (مخفف فرشیدورد)، فرشیدورد؛ 2- شکوه و روشنایی، شکوه خورشید، شکوه درخشان.
فَرساد : (دساتیر) 1- حکیم، دانشمند، دانا، عاقل؛ 2- نام درختی (توت)، [از برساختههای دساتیر ـ برهان چ. معین].
فرزین: 1- (= فرزان)، فروزان؛ 2- مهرهی وزیر در صفحه شطرنج؛ 3- (اَعلام) نام مکانی در کرمان.
فرزان: 1- (در قدیم) فرزانه، خردمند؛ 2- عاقل، حکیم؛ 3- دانش؛ 4- استواری.
فرزام: (در قدیم) لایق، در خور، شایسته، سزاوار.
فرزاد : (در قدیم) با فر و شکوه زاده شده، زادهی با فر و شکوه و عظمت.
فَردین: فروردین، فرودین. فروردین.
فَرداد: زادهی با شأن و شکوه و شوکت، مولود با شکوه.
فرّخزاد: 1- (در قدیم) آن که با طالع خوب به دنیا آمده؛ 2- (به مجاز) نیک بخت؛ 3- (اَعلام) 1) نامی مستعار که «گشتاسپ» شاه ایران برای معرفی خود به کتایون و قیصر روم بر خود نهاد؛ 2) نام یکی از سرداران بهرام چوبین؛ ...
فرحان: (عربی) شاد، شادان، مسرور، خوشحال.
فَرجام: سرانجام، عاقبت، پایان.
فَرَجالله: (عربی) گشایش خدا، گشایش و فراوانی از سوی خدا.
فَرجاد : (دساتیر) فاضل و دانشمند. (از برساختههای فرقهی آذرکیوان ـ حاشیهی برهان چ. معین)
فَرَج: (عربی) 1- به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار؛ 2- گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج.
فَرتاش : (دساتیر) وجود که در برابر عدم است. (از بر ساختهی فرقه آذرکیوان ـ برهان. چ معین.)
فَربود: راست، درست.
فَربد: (فر = شکوه و جلال + بد/-bad/،/-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول))، 1- نگهبان یا محافظِ شکوه و جلال؛ 2- (به مجاز) دارای شکوه و جلال.
فرامرز: 1- آمرزنده (دشمن)؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر رستم، که پس از کشته شدن پدرش به کین خواهی او برخاست، شاه کابل را کشت و شغاد را به آتش کشید. بهمن پسر اسفندیار او را کشت؛ 2) فرامرز: آخرین امیر [433-443 قمری] ...
فَراز: 1- جای بلند، بلندترین بخش از جایی، بلندی، باز؛ 2- (در قدیم) (به مجاز) خوبی و خوشیِ حال و وضع؛ 3-دارای وضع رو به بالا؛ 4- (به مجاز) خوب، خوش.
فُرات: (عربی) خوشترین آب، آب شیرین، آب بسیار گوارا، آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند.
فخرالدین: (عربی) 1- موجب نازش و افتخار آیین و کیش؛ 2-(اَعلام) 1) فخرالدین اسعد گرگانی: [زنده در 446 هجری] شاعر ایرانی، سرایندهی منظومهی ویس و رامین؛ 2) پادشاه [695-706 قمری] آل کرت، که در جنگ با سپاه الجایتو درگذشت؛ 3) فخرالدین حوایجی: [زنده در ...
فخرالدین : (عربی) 1- موجب نازش و افتخار آیین و کیش؛ 2-(اَعلام) 1) فخرالدین اسعد گرگانی: [زنده در 446 هجری] شاعر ایرانی، سرایندهی منظومهی ویس و رامین؛ 2) پادشاه [695-706 قمری] آل کرت، که در جنگ با سپاه الجایتو درگذشت؛ 3) فخرالدین حوایجی: [زنده در ...
فتح الله : (عربی) 1- پیروزی خدا؛ 2- (اَعلام) نام وزیرِ امیر مبارزالدین محمّد (معاصر حافظ).
فتاح : (عربی) 1- (در قدیم) گشاینده؛ 2- از صفات و نامهای خداوند.
فائق : (عربی) 1- دارای برتری، مسلط، چیره، عالی، برگزیده؛ 2- (اَعلام) فائق، داستان نویس ترک، مؤلف مجموعه داستانهای سماور، شرکت، آدم بی مصرف و در کوه عالم ماری هست.
فائز : (عربی) 1- (در قدیم) نایل؛ 2- رستگار، رستگار شونده؛ 3- پیروز، پیروزی یابنده.
فالِح : (عربی) 1- نیکوکار؛ 2- (اَعلام) نام فقیه حَنبلی مذهب از دواسِر نَجد.
فاضل : (عربی) 1- دارای فضیلت و برتری در علم به ویژه علوم ادبی؛ 2- (در قدیم) نیکو، پسندیده به ویژه آنچه دارای جنبه یا اجر معنوی است؛ 3- (اَعلام) 1) فاضل قمی: (= ابوالقاسم محمّدابن حسن) [1152-1231 قمری] فقیه شیعهی ایرانی، مؤلف قوانینُ ...
فاروق : (عربی) 1- (در قدیم) تمیز دهنده و فرق گذارنده؛ 2- (اَعلام) 1) لقب عمرابن خطاب (خلیفهی دوم)، از صحابهی پیامبر اسلام(ص)؛ 2) شاه مصر [1936-1952 میلادی]، که با کودتای نظامی به رهبری محمّد بخیت و جمال عبدالناصر برکنار شد و در ایتالیا ...
فارس : (عربی) 1- (در قدیم) سوار بر اسب؛ 2- (به مجاز) دلاور، جنگجو.
فاران : (عبری) (اَعلام) 1) موضع مغارهها [جای غارها]؛ 2) بیابانی که بنیاسرائیل در آنجا گردش کردند؛ 3) کوهی است در شمال شرقی دشت فاران که آن را کوهِ مضرعه گویند.
فاخر : (عربی) 1- گرانبها، با ارزش؛ 2- عالی؛ 3- نیکو.
فاتح : (عربی) 1- گشاینده و فتح کنندهی سرزمینها در جنگ، پیروز؛ 2- (در حالت قیدی) با حالت برنده و پیروز.