اسم پسرانه فریان
Faryan
اسم پسرانه فریان با ریشه فارسی، به معنی آزاده، آزادگی، از شخصیت های شاهنامه و نیز اسم فرمانروای اندلس در زمان مقدونی.
چه اسمی به فریان میاد؟
اسم دختر که به فریان بیاد: آیدان، چاوان، رزان، آیسان، کیژان، روژان، سلوان، نهان،
اسم پسر که به فریان بیاد: آرسان، کیان، آریان، هومان، آیهان، روهان، رایان، ماهان، ماکان،
___________________________
فَهام : (عربی) (در قدیم) بسیار دانا و فهمیده.
فَلاح: (عربی) رستگاری، نیک انجامی، سعادت.
فضلالله: (عربی) 1- بخشش خدا؛ 2- (اَعلام) 1) (= فضل الله حروفی): [740-804 قمری] بنیانگذار آیین حروفیه؛ 2) فضلالله سربداری: امیر [748 هجری] سربداران برای هفت ماه.
نظرسنجی زیباترین نام های پسرانه
فَضل: (عربی) 1- برتری در دانش، اخلاق و هنر؛ 2- دانش و معلومات؛ 3- لطف و توجه و رحمت و احسان (که از خداوند میرسد)؛ 4- (در قدیم) افزونی، زیادتی؛ 5- سخاوت و بخشندگی؛ 6- (اَعلام) 1) فضل ابن سهل: [قرن 1 و2 هجری] وزیر ...
فصیح: (عربی)، 1- ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در می یابد، دارای فصاحت؛ 2- ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد؛ 3- (در قدیم) به طور روشن و ...
فریور: (دساتیر) راست، درست. [از برخاستههای فرقه آذرکیوان ـ برهان چ. معین].
فریمان: (فری = خجسته، مبارک، دارای خجستگی و شکوه، شکوهمند و خجسته + مان/من= اندیشه و فکر)؛ 1- دارای اندیشهی خجسته، مبارک و با شکوه؛ 2- (به مجاز) خیراندیش و نیک اندیش؛ 3- (اَعلام) 1) رودخانهای فصلی، در استان خراسان به طول 44 کیلومتر، ...
فریدون: 1- به معنی «سه ایدون» یا «سه اینچنین»؛ 2- (اَعلام) در داستانهای ملی ایران، پسر آبتین از تبار جمشید یکی از بزرگان داستانی اقوام مشترک هند و ایرانی در روایات ایرانی که وی یکی از پادشاهان سلسلهی پیشدادی به شمار رفته است. کاوه ...
فریدرضا: (عربی) از نامهای مرکب، فرید و رضا.
فریدالدین : (عربی) 1- یگانه در دین، بی نظیر در دین داری و دینورزی؛ 2- (اَعلام) 1) شیخ فریدالدین محمّد نیشابوری، متخلص به عطّار نیشابوری: [حدود 540-618 قمری] نویسنده، شاعر و عارف ایرانی، مؤلف تذکرةالاولیا، در شرح حال بزرگان صوفیه و منظومههای منطقالطیر، الهی ...
فَرید : (عربی) (در قدیم) یگانه، یکتا، بی نظیر.
فریبرز : 1- دارندهی فرّ بزرگ، بزرگ فره، شکوه فره؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر کیکاووس و عموی کیخسرو، که با پادرمیانی رستم، فرنگیس مادر کیخسرو را به زنی گرفت.
فَرهود: (عربی) 1- کودک پرگوشت و خوب صورت؛ 2- مرد درشت اندام.
فَریار: (فر = شکوه و جلال + یار (پسوند دارنگی))، فرهور. فرهور.
فرهنگ : 1- پدیدهی کلی پیچیدهای از آداب، رسوم، اندیشه، هنر، و شیوهی زندگی که در طی تجربهی تاریخی اقوام شکل میگیرد و قابل انتقال به نسلهای بعدی؛ 2- قاموس و لغتنامه؛ 3- (در گفتگو) به معنی ادب، شعور یا تربیت اجتماعی؛ 4- (در ...
فَرهمند: 1- دارای شکوه و وقار؛ 2- (به مجاز) خردمند و دانا، دارای فر، نورانی و با شکوه.
فَرِهان: (فره + ان (پسوند نسبت))، منسوب به فره، با شکوه و بزرگ.
فَرهام : (اوستایی) نیک اندیش. [از واژهی (اوستایی) «فرایوهومت»].
فَرهاد: 1- در بعضی منابع فرهاد را «یاری» معنی کردهاند؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ایرانی دوران کیکاووس و کیخسرو، که رستم او را برای رهاندن بیژن از زندان افراسیاب با خود به توران برد؛ 2) عاشق ناکام شیرین همسر خسرو پرویز، در داستانهای ...
فروهر: 1- نگهداری کردن؛ 2- پناه بخشیدن؛ 3- (در ادیان) در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود میآید،
فُرود: 1- (به مجاز) فرا رسیدن؛ 2- (در قدیم) پایین، نشیب، سرازیری، قرار گرفته در مرتبهی پایین از جهت مقام؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر سیاوش از «جریره» دختر پیران ویسه، که بر اثر زخم شمشیر رهام کشته شد.
فروتن: آن که خود را از دیگران برتر نداند، آن که خودپسند نیست، متواضع.
فَرنود: (دساتیر) برهان و دلیل. [از برساختههای دساتیر ـ برهان چ معین].
فَرنام: بهترین نام، بالاترین نام.
فَرناد : 1- پایاب؛ 2- (در سنسکریت) پرانَدَ (آب)؛ 3- (در برهان) پایاب و پایان آمده.
فُرقان: (عربی) 1- آنچه جدا کنندهی حق از باطل باشد؛ 2 - (اَعلام) 1) سوره بیست و پنجم از قرآن کریم دارای هفتاد و هفت آیه؛ 2) نام دیگری برای قرآن.
فرشید: 1- (مخفف فرشیدورد)، فرشیدورد؛ 2- شکوه و روشنایی، شکوه خورشید، شکوه درخشان.
فَرساد : (دساتیر) 1- حکیم، دانشمند، دانا، عاقل؛ 2- نام درختی (توت)، [از برساختههای دساتیر ـ برهان چ. معین].
فرزین: 1- (= فرزان)، فروزان؛ 2- مهرهی وزیر در صفحه شطرنج؛ 3- (اَعلام) نام مکانی در کرمان.
فرزان: 1- (در قدیم) فرزانه، خردمند؛ 2- عاقل، حکیم؛ 3- دانش؛ 4- استواری.
فرزام: (در قدیم) لایق، در خور، شایسته، سزاوار.
فرزاد : (در قدیم) با فر و شکوه زاده شده، زادهی با فر و شکوه و عظمت.
فَردین: فروردین، فرودین. فروردین.
فَرداد: زادهی با شأن و شکوه و شوکت، مولود با شکوه.
فرّخزاد: 1- (در قدیم) آن که با طالع خوب به دنیا آمده؛ 2- (به مجاز) نیک بخت؛ 3- (اَعلام) 1) نامی مستعار که «گشتاسپ» شاه ایران برای معرفی خود به کتایون و قیصر روم بر خود نهاد؛ 2) نام یکی از سرداران بهرام چوبین؛ ...
فرحان: (عربی) شاد، شادان، مسرور، خوشحال.
فَرجام: سرانجام، عاقبت، پایان.
فَرَجالله: (عربی) گشایش خدا، گشایش و فراوانی از سوی خدا.
فَرجاد : (دساتیر) فاضل و دانشمند. (از برساختههای فرقهی آذرکیوان ـ حاشیهی برهان چ. معین)
فَرَج: (عربی) 1- به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار؛ 2- گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج.
فَرتاش : (دساتیر) وجود که در برابر عدم است. (از بر ساختهی فرقه آذرکیوان ـ برهان. چ معین.)
فَربود: راست، درست.
فَربد: (فر = شکوه و جلال + بد/-bad/،/-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول))، 1- نگهبان یا محافظِ شکوه و جلال؛ 2- (به مجاز) دارای شکوه و جلال.
فرامرز: 1- آمرزنده (دشمن)؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر رستم، که پس از کشته شدن پدرش به کین خواهی او برخاست، شاه کابل را کشت و شغاد را به آتش کشید. بهمن پسر اسفندیار او را کشت؛ 2) فرامرز: آخرین امیر [433-443 قمری] ...
فَراز: 1- جای بلند، بلندترین بخش از جایی، بلندی، باز؛ 2- (در قدیم) (به مجاز) خوبی و خوشیِ حال و وضع؛ 3-دارای وضع رو به بالا؛ 4- (به مجاز) خوب، خوش.
فُرات: (عربی) خوشترین آب، آب شیرین، آب بسیار گوارا، آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند.
فخرالدین: (عربی) 1- موجب نازش و افتخار آیین و کیش؛ 2-(اَعلام) 1) فخرالدین اسعد گرگانی: [زنده در 446 هجری] شاعر ایرانی، سرایندهی منظومهی ویس و رامین؛ 2) پادشاه [695-706 قمری] آل کرت، که در جنگ با سپاه الجایتو درگذشت؛ 3) فخرالدین حوایجی: [زنده در ...
فخرالدین : (عربی) 1- موجب نازش و افتخار آیین و کیش؛ 2-(اَعلام) 1) فخرالدین اسعد گرگانی: [زنده در 446 هجری] شاعر ایرانی، سرایندهی منظومهی ویس و رامین؛ 2) پادشاه [695-706 قمری] آل کرت، که در جنگ با سپاه الجایتو درگذشت؛ 3) فخرالدین حوایجی: [زنده در ...
فتح الله : (عربی) 1- پیروزی خدا؛ 2- (اَعلام) نام وزیرِ امیر مبارزالدین محمّد (معاصر حافظ).
فتاح : (عربی) 1- (در قدیم) گشاینده؛ 2- از صفات و نامهای خداوند.
فائق : (عربی) 1- دارای برتری، مسلط، چیره، عالی، برگزیده؛ 2- (اَعلام) فائق، داستان نویس ترک، مؤلف مجموعه داستانهای سماور، شرکت، آدم بی مصرف و در کوه عالم ماری هست.
فائز : (عربی) 1- (در قدیم) نایل؛ 2- رستگار، رستگار شونده؛ 3- پیروز، پیروزی یابنده.
فالِح : (عربی) 1- نیکوکار؛ 2- (اَعلام) نام فقیه حَنبلی مذهب از دواسِر نَجد.
فاضل : (عربی) 1- دارای فضیلت و برتری در علم به ویژه علوم ادبی؛ 2- (در قدیم) نیکو، پسندیده به ویژه آنچه دارای جنبه یا اجر معنوی است؛ 3- (اَعلام) 1) فاضل قمی: (= ابوالقاسم محمّدابن حسن) [1152-1231 قمری] فقیه شیعهی ایرانی، مؤلف قوانینُ ...
فاروق : (عربی) 1- (در قدیم) تمیز دهنده و فرق گذارنده؛ 2- (اَعلام) 1) لقب عمرابن خطاب (خلیفهی دوم)، از صحابهی پیامبر اسلام(ص)؛ 2) شاه مصر [1936-1952 میلادی]، که با کودتای نظامی به رهبری محمّد بخیت و جمال عبدالناصر برکنار شد و در ایتالیا ...
فارس : (عربی) 1- (در قدیم) سوار بر اسب؛ 2- (به مجاز) دلاور، جنگجو.
فاران : (عبری) (اَعلام) 1) موضع مغارهها [جای غارها]؛ 2) بیابانی که بنیاسرائیل در آنجا گردش کردند؛ 3) کوهی است در شمال شرقی دشت فاران که آن را کوهِ مضرعه گویند.
فاخر : (عربی) 1- گرانبها، با ارزش؛ 2- عالی؛ 3- نیکو.
فاتح : (عربی) 1- گشاینده و فتح کنندهی سرزمینها در جنگ، پیروز؛ 2- (در حالت قیدی) با حالت برنده و پیروز.