اسم پسرانه المان
Elman
اسم پسرانه المان با ریشه ترکی به معنی سمبل ائل، نشانه مردم.
چه اسمی به المان میاد؟
اسم دختر که به المان بیاد: آیدان، آیلین، آیشین، آیسان، آیسن، آیلا، آینور، روژان، سلوان، نهان،
اسم پسر که به المان بیاد: آرسان، ارسلان، آریان، ماهان، شایان، روهان، رایان،
___________________________
اسم پسرانه الشن
Elshan
اسم الشن با ریشه ترکی به معنی شادی ایل، حاکم، رهبر، حکمران یک منطقه.
چه اسمی به الشن میاد؟
اسم دختر که به الشن بیاد: الین، ال آی، شایلین، سلین،
اسم پسر که به الشن بیاد: الوین، المان، ائلوار،
___________________________
اسم پسرانه ارمیا
Ermia
اسم ارمیا با ریشه عبری به معنی هدیه ای از طرف خدا، بخشوده ای از طرف خدا، مردی که با یک تیر دو نشان می زند، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل، همچنین لقب حضرت خضر نبی و لقب حضرت علی (ع).
ایّوب : (عبری) 1- برگشت به سوی خدا؛ 2- (اَعلام) 1) (در تورات) از پیامبران بنی اسرائیل که گفته شده است دچار بلاهای زیاد شد، ولی تحّمل کرد تا نجات یافت؛ 2) از کتابهای عهد عتیق، دربارهی سرگذشت ایّوب نبی.
ایمن : (عربی) 1- آسوده خاطر، در امان، محفوظ؛ 2- (در قدیم) با آسودگی خاطر.
ایمان : (عربی) اعتقاد به وجود خداوند و حقیقت رسولان و دین ، در مقابل کفر.
نظرسنجی زیباترین نام های پسرانه
ایلیار : (ترکی ـ فارسی) دوست و رفیق ایل، یار و یاور ایل، کسی که همدم و مونس ایل و طایفه است.
ایلیاد : (ترکی ـ فارسی) 1- یاد ایل، به یاد ایل؛ 2- (در یونانی) منظومهی منسوب به هومر در شرح جنگ تروا، معروفترین حماسهی دنیای قدیم و از شاهکارهای ادبیات جهان [قریب به 9 قرن پیش از میلاد].
ایلیا : (عبری) 1- خداوند خدای من است؛ 2- (اَعلام) 1) (در تورات) از انبیای بنی اسرائیل [حدود 875 پیش از میلاد] که در عهد عتیق، عهد جدید و قرآن (= الیاس) از او یاد شده است؛ 2) (در سُریانی) نام امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب(ع). ...
ایلمان : (ترکی) سمبل ایل.
ایلقار : (ترکی) عهد و پیمان.
ایلشَن : (ترکی) (= الشن)، ( اِلشن.
ایرج : 1- یاری دهندهی آریاییها؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) شاهزادهی ایرانی، پسر کوچک فریدون که پدرش پادشاهی ایران را به او داد. برادرانش سلم و تور بر او حسد بردند و او را کشتند پسرش منوچهر انتقام خون پدر را گرفت؛ 2) ایرج ...
اَیاز : هوای خنک متحرک، نسیم.
اهورا : (اوستایی) (در ادیان) به لغت اوستا وجود مطلق و هستی بخش اهورا مزدا هستی بخش بیهمتا و خالق عالم را گویند، اهورامزدا.
اویس : (اَعلام) 1) نام یکی از عارفان و پارسایان و تابعین صدر اسلام، مشهور به اویس قرنی [قرن اول هجری] که حدیث نبویِ «انّی اَشَم رائحة الرحمن من جانب الیمن» [من رایحه و عطر خداوند را از جانب یمن حس میکنم] راجع به اوست؛ ...
اَوستا : (اوستایی) 1- اساس، بنیاد، پناه، یاوری؛ 2- (اَعلام) 1) کتاب مقدس ایرانیان باستان و زرتشتیان، قدیمیترین متنهای موجود به یکی از زبانهای ایرانی، که گفته میشود اینک تنها یک پنجم آن باقی است و بقیه در حملهی اسکندر از میان رفته است. این ...
اوژن : (در قدیم) اوژندن، افکندن؛ اوژننده، افکننده، اندازنده.
اورنگ : 1- (در قدیم) تخت و سریر (پادشاهی)؛ 2- (به مجاز) فر، شأن، شکوه.
انوشیروان : (= انوشروان)، ( انوشروان 1- و 2- 1)
اَنوش : بیمرگ و جاویدان.
انور : (عربی) 1- روشنتر، روشن، نورانی؛ 2- (به گونه احترام) (به مجاز) مبارک، گرامی.
اَنصار : (عربی) 1- یاری دهندگان، یاران؛ 2- یاران پیامبر اسلام (ص). [به آن دسته از مسلمانان اهل مدینه گفته می شود که پس از هجرت پیامبر اسلام (ص) از مکه به مدینه، به او گرویدند].
امینمهدی : (عربی) شخصی که درستکار و هدایت شده است.
امینمحمّد : (عربی) 1- محمّد درستکار و مورد اطمینان؛ 2- امین ستودنی و تحسین شده؛ 3- شخص ستوده و مورد اطمینان.
امینعلی : (عربی) 1- بلند قدر و بزرگ و شریف, درستکار و امانتدار؛ 2- علیِ درستکار و امانتدار.
امینرضا : (عربی) 1- راضی و خشنود، درستکار و امانتدار؛ 2- رضای درستکار و امانتدار.
امینحسین : (عربی) 1- از نامهای مرکب، امین و حسین؛ 2- خوب و نیکو، درستکار و امانتدار، حسین درستکار و امانتدار.
امینالله : (عربی) مورد اعتماد خدا.
امینالدین : (عربی) 1- آن که در دین امانت نگاه دارد؛ 2- هر کسی که دین خدا را چنان که هست به مردم بیاموزد؛ 3- (در تصوف) ولی کامل و مرشد راهدان.
امین : (عربی) 1- امانتدار، زنهاردار؛ 2- طرف اعتماد، معتمد؛ 3-(اَعلام) 1) از القاب پیامبر اسلام(ص) پیش از بعثت؛ 2) لقب جبرئیل؛ 3) لقب ابو عبدالله محمّد: ششمین خلیفهی عباسی [193-198 قمری] که برادرش مأمون به تحریک ایرانیان بر او شورید و او به دست ...
امیریوسف : (عربی ـ عبری) از نامهای مرکب، ( امیر و یوسف.
امیریاسین : (عربی) از اسامی مرکب، ( امیر و یاسین.
امیرهوشنگ : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ( امیر و هوشنگ.
امیرهمایون : (عربی ـ فارسی) امیر فرخنده و خجسته، پادشاه و حاکمی که دارای تاثیر خوب و نیکوست.
امیرهاشم : (عربی) امیر و پادشاه شکننده و خرد کننده، حاکم و فرمانده شکننده و خرد کننده.
امیرهادی : (عربی) از نامهای مرکب، ) امیر و هادی.
امیرناصر : (عربی) از نامهای مرکب، ا امیر و ناصر.
امیرمهدی : (عربی) امیر هدایت شده، فرمانروای ارشاد گردیده.
امیرمنصور : (عربی) امیر و پادشاه مظفر و پیروز، فرماندهی فاتح و کامکار.
امیرمصطفی : (عربی) امیر و پادشاه برگزیده شده، حاکم انتخاب شده.
امیرمسعود : (عربی) امیر و پادشاه نیکبخت و سعادتمند، پادشاه خوشبخت و خوش اقبال.
امیرمرتضی : (عربی) از نامهای مرکب، ( امیر و مرتضی.
امیرمختار : (عربی) از نامهای مرکب، ( امیر و مختار.
امیرمحمود : (عربی) امیر و پادشاه ستوده شده, امیر و پادشاه مورد پسند.
امیرمحمّد : (عربی) امیر بسیار تحسین شده وپادشاه ستایش شده.
امیرمحسن : (عربی) پادشاه و امیر احسان کننده و امیر نیکوکار و نیکو کردار.
امیرمجتبی :(عربی) 1- از نامهای مرکب، ا امیر و مجتبی؛ 2- امیر و پادشاه برگزیده و انتخاب شده.
امیرماهان : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ( امیر و ماهان.
امیرمتین : (عربی) امیر و پادشاه محکم و استوار و با وقار.
امیرکیان : (عربی ـ فارسی) امیر پادشاهان، پادشاه پادشاهان، امیر و پادشاه بزرگان و سروران.
امیرکیا : (عربی ـ فارسی) امیر و پادشاه بزرگ و سرور.
امیرکیوان : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ) امیر و کیوان.
امیرکسری(امیرکسرا) : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ، امیر و کسری.
امیرقاسم : (عربی) از نامهای مرکب، ، امیر و قاسم.
امیرفرهنگ : (عربی ـ فارسی) امیر دانشمند و فرهیخته، پادشاه دارای علم و معرفت.
امیرفاضل : (عربی) از نامهای مرکب، ی امیر و فاضل.
امیرعلی : (عربی) امیر و حاکم بزرگ و بلند قدر، پادشاه شریف و توانا.
امیرعطا : (عربی) (به مجاز) امیر و پادشاه بخشنده، پادشاه و حاکم انعام دهنده.
امیرعرفان : (عربی) فرمانروای آگاه، امیر و پادشاه عارف، حاکمی که اهل شناختن حق تعالی است.
امیرعرشیا : (عربی ـ عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ( امیر و عرشیا.
امیرعبدالله : (عربی) امیر و پادشاهی که بندهی خداست.
امیرعباس : (عربی) (به مجاز) امیر شجاع و دلاور، پادشاه و حاکم چون شیر.
امیرطاها(امیرطه) : (عربی) از نامهای مرکب، ی امیر و طاها (طه).
امیرصالح : (عربی) پادشاه و امیر نیکو رفتار، حاکم شایسته، امیر لایق.
امیرصادق : (عربی) امیر و پادشاه راستگو، حاکم درستکار، حاکم و سردار راست کردار.
امیرشهاب : (عربی) از نامهای مرکب، ی امیر و شهاب.
امیرشایان : (عربی ـ فارسی) پادشاه و امیر لایق و شایسته، حاکم و سردار در خور و سزاوار.
امیرسینا : (عربی ـ فارسی) امیر و پادشاه دانشمند، حاکم عالم و دانشمند.
امیرسهیل : (عربی) از نامهای مرکب، ( امیر و سهیل.
امیرسعید: (عربی) امیر سعادتمند، حاکم باسعادت، پادشاه نیک بخت.
امیرسجّاد : (عربی) (به مجاز) پادشاه و امیر نمازگزار و بسیار سجده کننده.
امیرسپهر : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ی امیر و سپهر.
امیرسبحان : (عربی) امیر و پادشاه پاک و منزه.
امیرسامان : (عربی ـ فارسی) (به مجاز) حاکم و امیری که امور او به سامان باشد، پادشاهی که متصف به قوّت و توانایی باشد.
امیرسام : (عربی ـ اوستایی) از نامهای مرکب، ( امیر و سام.
امیرسالار : (عربی ـ فارسی) امیر و پادشاه سپهسالار، حاکم سپهبد، فرماندهی صاحب اختیار.
امیرساسان : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ی امیر و ساسان.
امیررضا : (عربی) پادشاه راضی و خشنود، فرمانده و سردار خشنود و خوشدل.
امیرخسرو : ( عربی _ فارسی ) 1- امیر و پادشاه عظیم الشأن؛ 2- (اَعلام) امیر خسرو دهلوی شاعر بزرگ فارسیگوی هند دارای تبار ترک [قرن 7 و 8 هجری].
امیرحمزه : (عربی) از نامهای مرکب، ( امیر و حمزه.
امیرحسین : (عربی) امیر خوب و نیکو، پادشاه نیک، حاکم صاحب جمال.
امیرحسن : (عربی) 1- پادشاه خوب و نیکو، فرمانده ی خوب؛ 2- (اَعلام) امیرحسن دهلوی ملقب به نجمالدین، عارف، شاعر فارسیگوی هندی و خوشنویس [قرن 8 هجری] متخلص به حسن که به تشویق امیرخسرو دهلوی به تصوف گرایش پیدا کرد.
امیرحِسام : (عربی) (به مجاز) پادشاه و امیری که دارای شمشیری تیز و برنده است.
امیرجواد : (عربی) امیر جوانمرد، پادشاه راد و بخشنده، حاکم سخی.
امیرپویان : (عربی ـ فارسی)، از نام های مرکب، ه امیر و پویان.
امیرپویا : (عربی ـ فارسی) امیر و پادشاه پوینده.
امیرپوریا : (عربی ـ فارسی) از نامهای مرکب، ( امیر و پوریا.
امیرپاشا : (عربی ـ ترکی) از نامهای مرکب، ( امیر و پاشا.
امیرپارسا : (عربی ـ فارسی) امیر پرهیزگار، پادشاه زاهد و متقی، حاکم دانشمند.
امیربهمن : (عربی ـ فارسی)، از نام های مرکب، ه امیر و بهمن.
امیربهزاد : (عربی ـ فارسی) امیر نیکوتبار، پادشاه نیک نژاد، حاکم و سردار نیکوزاده.
امیربهرام : (عربی ـ فارسی)، از نام های مرکب، ه امیر و بهرام.
امیربهادر : (عربی ـ ترکی) 1- پادشاه شجاع و دلاور، امیر دلیر، سردار شجاع؛ 2- (اعلام) لقب حسین پاشاخان قراباغی [1336 هجری] از دولتمردان دربار مظفرالدین شاه محمّدعلی شاه و از دشمنان سرسخت مشروطه.
امیربابک : (عربی ـ فارسی)، از نام های مرکب، ه امیر و بابک.
امیراصلان : (عربی ـ ترکی) پادشاه چون شیر، حاکم دلاور، فرمانده و سردار چون شیر.
امیراَشکان : (عربی ـ فارسی)، از نام های مرکب، ه امیر و اَشکان.
امیراسماعیل : (عربی ـ عبری)، از نام های مرکب، ه امیر و اسماعیل.
امیرارشیا : (عربی ـ فارسی ) حاکم و پادشاه درست کردار، امیر درستکار.
امیرارسلان : (عربی ـ ترکی) 1- (به مجاز) امیر و پادشاه شجاع و دلیر؛ 2- (اَعلام) امیر ارسلان رومی پسر پادشاه روم و قهرمان داستان مشهور فارسی از نقیب الممالک، داستان سرای دربار ناصرالدین شاه.
امیراردلان : (عربی ـ فارسی) 1- از نامهای مرکب؛ 2- (به تعبیری) امیر سرزمین مقدس و پاک.
امیراحمد : (عربی) امیر بسیار ستوده، پادشاه و حاکم ستوده شده، فرمانده و امیر ستودنی.
امیراحسان : (عربی) امیر بخشنده، امیر نیکوکار.
امیرابوالفضل : (عربی) از نامهای مرکب، ( امیر و ابوالفضل.
امیرابراهیم : (عربی ـ عبری)، از نام های مرکب، ( امیر و ابراهیم.
امیر : (عربی) پادشاه، حاکم، درجهای پایینتر از پادشاه، فرماندهی سپاه، سردار، سپهسالار.
امیدوار : 1- آرزومند، متوقع، منتظر؛ 2- ویژگی آن که احساس دلگرم کننده نسبت به برآورده شدنِ خواستههایش دارد، یا آن که به طور کلی به آینده خوش بین است؛ 3- (در قدیم) آن که یا آنچه به او (آن) امید وجود دارد، مایهی امید.
امیدعلی : (فارسی ـ عربی) امید داشتن به لطف علی (منظور امام علی (ع)).
امیدرضا : (فارسی ـ عربی) 1- آن که امیدش به رضا (رضای خدا) باشد؛ 2- امید داشتن به لطف رضا (منظور امام رضا(ع)).
امید : 1- آرزو، انتظار، رجا، توقع، چشمداشت؛ 2- اشتیاق یا تمایل به روی دادن یا انجام امری همراه با آرزوی تحقق آن.
امرالله : (عربی) 1- فرمان خدا، دستور خدا؛ 2- از واژههای قرآنی.
اَمجد : (عربی) (اَعلام) بزرگتر، بزرگوارتر، بزرگوار.
اَمان : (عربی) 1- بی بیم شدن، بی ترس؛ ایمن؛ 2- حفاظت، عنایت؛ 3- زنهار، پناه؛ 4- ایمنی، آرامش.
الیاس : (عبری) (= ایلیا) 1- (اَعلام) نام پیغمبری از یهود و بنی اسرائیل در زمان آخاب و ایزابل که نام وی در قرآن کریم به صورتهای الیاس و الیاسین آمده است؛ 2- (در اسلام) وی یکی از چهار نبی جاویدان به شمار رفته است.
الیار : (ترکی ـ فارسی) یار و یاور ایل، دوست و رفیق ایل، یار شهر و ولایت، یاور خویشان.
الوند : (در اوستا) 1- تندمند و دارای تندی و تیزی؛ 2- (اَعلام) 1) نام کوهی است در همدان؛ 2) رودی در قصر شیرین.
اللهیار : (عربی ـ فارسی) دوست خدا.
اِلشن : (ترکی) شادی ایل، حاکم، رهبر، حکمران یک منطقه.
اِلتفات : (عربی) توجه، نگرش؛ مهربانی، لطف.
اَلبرز : (پهلوی) 1- کوه بلند، کوه بزرگ؛ 2- (اَعلام) 1) رشته کوهی در شمال ایران به طول حدود 1000 کیلومتر که از ساحل باختری دریای خزر تا شمال خراسان امتداد دارد و بلندترین قلهاش دماوند است؛ 2) نام پهلوانی افسانهای.
اُکتای : (ترکی) 1- (اَعلام) نام پسر چنگیز؛ 2- (در ترکمنی) نامدار، مشهور، بزرگ زاده، بزرگ منش.
اکبر : (عربی) 1- بزرگتر، مِهتر؛ 2- سالمندتر، بزرگسالتر. [این نام به اعتبار اسم حضرت علی اکبر(ع) فرزند بزرگ امام حسین(ع) شرف و رواج دارد].
اِقبال : (عربی) 1- در باور عامه، آنچه باعث خوشبختی میشود؛ 2- بخت و طالع؛ 3- رویآوردن، رویآوردن دولت؛ 4-سعادت، نیک بختی و بهروزی؛ 5- (در احکام نجوم) بودنِ کواکب در وتدها که آن را دلیل نیک بختی میدانستند در مقابلِ ادبار؛ 6- (اَعلام) 1) ...
افلاطون : (یونانی، plato) (اَعلام) فیلسوف یونانی [حدود 428-348 پیش از میلاد] شاگرد سقراط و معلم ارسطو، بنیانگذار مدرسهی آکادمیا. دارای نوشتههای فراوان از جمله: جمهوریت، نوامیس و محاورات.
اَفضل : (عربی) فاضلتر، برتر از دیگران در علم و هنر و اخلاق و مانند آنها، برترین، بالاترین.
اَفشین : (اَعلام) 1) خِیذرابن کاووس [226 هجری] آخرین امیر اشروسنه، که این مقام را به خاطر خیانت به پدر و آیین خود و راهنمایی خلیفهی عباسی به فتح سرزمین مادری خویش به دست آورد. بعدها در مقام سردار خلیفه، بابک خرم دین را فریفت ...
اَفشار : (ترکی) 1- معاون و شریک؛ 2- (در موسیقی ایرانی) گوشهای در دستگاه شور (آوازِ افشاری)؛ 3- (اَعلام) 1) ایل بزرگی از غُزها، که همراه سلجوقیان به ایران آمدند و بعدها طایفههای مختلف آن در خراسان، آذربایجان (مراغه و ارومیه)، خمسه، خوزستان، فارس و ...
اَفراسیاب : (پهلوی) 1- شخص هراسناک، به هراس اندازنده؛ 2- (در اوستایی، fran(g)rasiyan)؛ 3- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) نام پادشاه توران که پس از جنگهای بسیار با ایرانیان سرانجام به دست کیخسرو کشته شد؛ 2) نام دو تن از پادشاهان و حکام لرستان [قرن6 و7 ...
اَعلا : (عربی) 1- برتر، بالاتر، بلندتر، برگزیده از هر چیز؛ 2-نامی از نامهای خدای تعالی یعنی برتر مطلق؛ 3- (اَعلام) سورهی هشتاد و هفتم از قرآن کریم دارای نوزده آیه.
اِعتماد : (عربی) 1- باور داشتن و صحیح دانستنِ چیزی یا کسی؛ 2- پشتگرمی؛ 3- عقیده و نظر، ایمان به حقانیت دین اسلام.
اَصلان : (ترکی) (= اسلان) شیر، شیر بیشه.
اصغر : (عربی) کوچکتر، خردتر، کِهتر. [این نام به اعتبار نام حضرت علی اصغر(ع) فرزند کوچک امام حسین(ع) شرف و رواج دارد].
اَشکبوس : (اَعلام) (در شاهنامه) پهلوان افسانهای سپاه توران، که در جنگ با رستم کشته شد.
اَشکان : (اشک + ان (پسوند نسبت))، منسوب به اشک که بانی و مؤسس خاندان اشکانیان بود.
اسماعیل : (عبری) 1- به معنی «مسموع از خدا »؛ 2- (اَعلام) 1) پیامبر بنی اسرائیل پسر ابراهیم نبی(ع) و هاجر که جد اسماعیلیان یا عرب است، در روایت های اسلامی، پدرش را در ساختن خانهی کعبه یاری کرد و پدرش مأمور قربانی کردن او ...
اَسلَم : (در قدیم) 1- سالمتر، تندرستتر، بیخطرتر؛ 2- (اَعلام) 1) نام ساربان پیامبر اسلام(ص)؛ 2) نام چند تن از صحابه.
اسلام : (عربی) 1- (در ادیان) نام آئین مسلمانان که آورندهی آن حضرت محمّد(ص) است، دین حق؛ 2- مسلمان شدن؛ 3- (در قدیم) تسلیم شدن، گردن نهادن.
اسکندر : (معرب از یونانی) 1- به معنی یاوری کننده مرد؛ 2- (اَعلام) 1) اسکندر (= اسکندر مقدونی، اسکندر کبیر، اسکندر رومی): پادشاه مقدونیه [336-323 پیش از میلاد] که در 20 سالگی به پادشاهی رسید. دو سال بعد به ایران حمله کرد و در سال ...
اسفندیار : (اوستایی) 1- مقدس آفریده یا آفریدهی (خرد) پاک؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر گشتاسب که به خاطر شستشو در چشمهای رویینتن شده بود (جز چشمهایش که در آن زمان آنها را بسته بود) پدرش او را به جنگ رستم فرستاد. رستم با تیری ...
اسفند : (اوستایی) 1- (= اسپند) مقدس؛ 2- (در گاه شماری) ماه دوازدهم از سال شمسی؛ 3- (در گیاهی) دانهی سیاه خوش بویی که آن را برای دفع چشم زخم در آتش میریزند؛ 4- (در گیاهی) گیاهی علفی چند ساله با گلهای سفید و میوهی ...
اَسعد : (عربی) 1- سعید، نیک بخت؛ 2- خوشترین، مبارکترین؛ 3- نیک بختتر، خوشبختتر، بهروزتر؛ 4- (اَعلام) 1) نام چند تن از اشخاص معروف از جمله صحابه؛ 2) فخرالدین اسعد گرگانی: [زنده در 446 هجری] شاعر ایرانی، سرایندهی منظومهی ویس و رامین.
اِسرافیل : (عبری) 1- درخشیدن مانند آتش؛ 2- (در ادیان) به باور مسلمانان و پیروان دیگر ادیان سامی، یکی از فرشتگان مقرب خداوند است که در روز قیامت با دمیدن در شیپور خود مردگان را زنده میکند.
اَسد : (عربی) 1- شیر، شیر درنده؛ 2- کنایه از شجاعت و بیباکی؛ 3- (اَعلام) نام چند تن از افراد در تاریخ از جمله برخی از اصحاب پیامبر اسلام(ص).
اِسحاق : (عبری) (اَعلام) 1) نام پسر حضرت ابراهیم(ع) از ساره [سارا] از زمره پیامبران بنی اسرائیل. نام این پیغمبر (اسحاق) هفده بار در قرآن کریم آمده است؛ 2) سردار ایرانی که در ماوراءالنهر به خونخواهی ابومسلم برخاست [قرن 2 هجری] و بر منصور خلیفهی ...
اُسامه : (عربی) 1- (اَعلام) نام چند تن از صحابیان پیامبر اسلام(ص) از جمله اسامه ابن زید؛ 2- اُسامه اسم خاص است برای شیر؛ به تعبیری این واژه به معنی شیر بیشه، اسد؛ 3- (به مجاز) دلیر و شجاع میباشد.
اَروین : (= آروین)، ( آروین.
اََروند : (اوستایی، aurvant) (در تفسیر پهلوی، arvand) 1- تند، تیز، چالاک، دلیر؛ 2- فر، شکوه، شأن و شوکت؛ 3- (اَعلام) 1) نام رودِ دجله؛ 2) نام پدر سهراب شاه که نسب وی به کی قباد میرسد.
اِرمیا : (عبری) (= ارمیای نبی= یرمیا)، 1- یعنی «یهوه به زیر میاندازد»؛ 2- (اَعلام) نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل [حدود 650-570 پیش از میلاد]، پسر حلقیا و دومین انبیاء اعظم عهد عتیق که در زمان سلطنت یوشیا و یهویاقیم و صدقیا و هم ...
اَرکان : (عربی) 1- رکنها، مبناها، پایهها؛ 2- (به مجاز) بزرگان، اعیان، کارگزاران و کارگردانان حکومت.
اَرشیا : (در زند و پازند) تخت و اورنگ شاهان، گاه، تخت.
اَرَشک : (اَعلام) 1) شاه سلسلهی هخامنشی [338-336 پیش از میلاد] پسر و جانشین اردشیر سوم؛ 2) (= اشک اول) [حدود 248 پیش از میلاد]، سرسلسله و مؤسس خاندان اشکانی که بعدها آن (اشک) عنوان هر یک از پادشاهان اشکانی قلمداد شد.
اَرشد : (عربی) 1- رشیدتر، بزرگتر؛ 2- دارای درجه و مقامی بالاتر از دیگران، مافوق.
اَرشان : 1- دلیر، دلاور، درست؛ 2- (اَعلام) 1) نام پسر اردشیر دوم؛ 2) نام پسر ارته باز که یونانیان وی را «آرسنیس» نوشته اند.
اَرشام : 1- (= آرشام)، ( آرشام 1- ؛ 2- (اَعلام) پسر آرتاشس دوم و برادر تیگران اول، نخستین شاه از شاخهی دوم سلسلهی اشکانیان.
اَرشاک : 1- (در بعضی از منابع) دلیر مرد و مبارز؛ 2- (اَعلام) 1) نام مؤسس سلسلهی اشکانی که به اشک اول مشهور است؛ 2) نام چند تن از پادشاهان ارمنستان.
اِرشاد : (عربی) 1- رهبری، هدایت کردن، راه نمودن؛ 2- راهنمایی، نشان دادن راه درست.
اَرسَن : 1- انجمن، مجلس، محفل، مجمع، مجلس بزم؛ 2- (در پهلوی) (آرسن، ārasan) انجمن، مجمع.
اَرسلان : (ترکی) 1- شیر، شیر درنده، اسد؛ 2- از نامهای خاص ترکی؛ 3- (به مجاز) مرد شجاع و دلیر.
اَرسطو : (معرب یونانی، Aristotle) (= ارسطاطالیس) [384-322 پیش از میلاد]، حکیم و فیلسوف مشهور یونانی، شاگرد افلاطون و مقلب به معلم اوّل. معلم اسکندر مقدونی، بنیانگذار مدرسهی لوکئوم در آتن و مکتب فلسفی معروف به مشایی. مؤلف کتابهای بسیار دربارهی جهان شناسی، سیاست و ...
اَرسام :(= آرشام و آرسام) آرشام.
اَرَس : (اَعلام) نام رودخانهای بزرگ که از کوههای هزار ترکیه سرچشمه میگیرد و مرز میان ایران و قفقاز را طی کرده و به درای خزر میریزد. [این نام با واژههای اُرس/ors/ گیاهی درختی از خانواده سرو، اُرُس/oros/ نام کشور روسیه, و اِرُس/eros/ خدای عشق ...
ارژنگ : 1-(به مجاز) نقش و نگار؛ 2- (اَعلام) 1) (= ارتنگ) نام کتاب مصور تألیف «مانی» پیامبر ایرانی که تا قرن 5 هجری باقی بوده است؛ 2) نام پهلوانی تورانی پسر زره؛ 3) نام چاهی در توران.
اَردوان : 1- نگهبان درستکاران؛ 2- (اَعلام) نام پنج تن از شاهان ایرانی از سلسلهی اشکانی 1) اردوان اول: [حدود 211- حدود 191 پیش از میلاد]. 2) اردوان دوم: [128-124 پیش از میلاد] که در جنگ با تُخارها کشته شد. 3) اردوان سوم: [12-39 میلادی] ...
اَردلان : (اَرد = پاک و مقدس + لان (پسوند مکان))، 1- جای و مکان مقدس؛ 2- نام طایفهای از ایلات کرد ایران.
اَردشیر : 1- شهریاری و پادشاهی مقدس، کسی که دارای چنین شهریاری است؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر گشتاسب که در جنگ با ارجاسب تورانی همراه با برادرانش شیدسب و شیرو کشته شد؛ 2) نام سه تن از شاهان ایران از سلسلهی هخامنشی. اردشیر ...
اُرُد : (اَعلام) نام دو تن از شاهان اشکانی 1) اُرُد اول [ 57-36 پیش از میلاد] که در زمان او نخستین جنگ ایران و روم درگرفت. او پدر و برادرش را کشت و خود به دست پسرش کشته شد. 2) اُرُد دوم [ 4-7 ...
اَرحام : (عربی) (جمع رحم)، خویشان، کسان، بستگان، منسوبان به ویژه منسوبان نَسَبی. [این واژه اگر «ارحام»/erham/ تلفظ شود به معنی مهربانی کردن، مهر ورزیدن، بخشایشآوردن است].
اَرجمند : 1- گرامی و عزیز؛ 2- دارای قدر و منزلت، محترم، بزرگوار، شریف؛ 3- قیمتی، گرانبها؛ 4- مهم، بااهمیت، عالی؛ 5- (در قدیم) لایق، شایسته، سزاوار، درخور، مورد قبول؛ 6- (در قدیم) همراه با شکوه و جلال.
اَرجاسب : 1- دارندهی اسب پر بها و با ارزش؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پادشاه اساطیری توران از نوادگان افراسیاب، قاتل پدر و پسران گشتاسب که به دست اسفندیار کشته شد.
ادیب : (عربی) 1- زیرک، 2- نگاهدارندهی حد همه چیز؛ 3- بافرهنگ، دانشمند؛ 4- خداوند ادب؛ 5- آن که در علوم ادبی تخصص دارد، متخصص ادبیات، سخندان، سخن شناس؛ 6- (در قدیم) آراسته به ارزشهای اخلاقی، آدابدان؛ 7- (اَعلام) ادیب پیشاوری: [1222-1309 شمسی]، ادیب و ...
اَدهم : (عربی) 1- سیاه، تیرگون؛ 2- آثار نو؛ 3- بند و قید؛ 4- (اَعلام) نام پدرِ ابراهیم (ابواسحاق ابراهیم ابن ادهم ابن منصور ابن زید بلخی) معروف به ابراهیم ادهم از بزرگان صوفیه و عرفان.
اِدریس : (عربی) (اَعلام) نام یکی از پیامبران که در قرآن کریم نیز دو بار ذکرش آمده و او را با خَنوع و هِرمِس یکی میدانند،. [از این جهت او را ادریس میگفتند که بسیار درس میگفته و بیش از هر چیز به درس دادن ...
احمدعلی : (عربی) نامی مرکب، ( احمد و علی.
احمدرضا : (عربی) 1- از نامهای مرکب؛ 2- کسی که به اوصاف خشنودی و ستوده متصف است. + ک احمد و رضا.
احمدحسین : (عربی) از نامهای مرکب، ا احمد و حسین.
احمد : احمد، صفت تفضیلی از «حمد» به معنای کسی که کارش به ستایش رسیده است . همچنین «احمد» به معنای ستوده تر . یکی از نام های رسول اکرم (ص) است که حضرت عیسی بن مریم (ع) به آمدن آن بزرگوار در قرآن کریم ...
اِحسانالله : (عربی) بخشش خدا، آن که خداوند به او نیکوئی مرحمت کرده است.
اِحسان : (عربی) 1- خوبی، نیکی، نیکویی؛ 2- (به مجاز) بخشش، انعام، نیکویی کردن؛ 3- (در تصوف) نیکی کردن در مقابل بدی دیگران.
اَحد : (عربی) 1- یگانه، یکتا، بیمانند؛ 2- از نامهای خداوند؛ 3- یکی، یک نفر، یک از.
اِحتشام : (عربی) 1- جلال، بزرگی، شکوه، عظمت؛ 2- (در قدیم) بزرگداشت، تکریم؛ 3- (درقدیم) تکبر، غرور.
اِجلال : (عربی) 1- بزرگ داشتن، تجلیل؛ 2- شوکت و جلال، بلندی مقام؛ 3- کبریا و عظمت پروردگار.
اتابک : (ترکی) 1- پدربزرگ؛ 2- (در قدیم) در دورهی قاجار, لقبی که به وزیران داده میشد؛ 3- لقب هر یک از پادشاهان مستقل که حکومتهای محلی داشتند؛ کسی که پرورش فرزندان پادشاه و بزرگان را بر عهده داشت؛ 4- (اَعلام) 1) میرزاعلی اصغرخان اتابک: ...
ابوطالب :(عربی) 1- پدرِ طالب؛ 2- (اَعلام) ابوطالب: عَبد مَناف ابن عبدالمطلب [قرن اول هجری] عمو، مرّبی و حامی پیامبر اسلام(ص) و پدر حضرت علی(ع).
ابوذر : (عربی) (= اباذر) (اَعلام) جُندُب ابن جُناده (= ابوذر غفاری): [قرن اول هجری] یکی از مشهورترین صحابه پیامبر اسلام(ص) که میگویند او پس از چهار کس ایمان آورده است و در زمان عثمان خلیفه به خاطر مخالفت با تجمل و ثروت اندوزی مسلمانان ...
ابوتراب : (عربی) 1- پدرِ خاک؛ 2- از کنیههای حضرت علی(ع)، امام اول شیعیان [قرن اول هجری].
ابوبکر : (عربی) 1- پدر بَکر؛ 2- (اَعلام) 1) ابوبکر: (= عبدالله ابن ابی قحافه) [قرن اول هجری] نخستین خلیفه از خلفای راشدین [11-13 قمری] و از یاران نزدیک پیامبر اسلام(ص)، ملقب به صدّیق؛ 2) ابوبکر: سومین اتابک لر کوچک [اوایل قرن 7 هجری]؛ 3) ...
ابوالقاسم : (عربی) 1- پدر قاسم؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالقاسم: کنیهی پیامبر اسلام(ص)، محمّد 3- 1) ؛ 2) ابوالقاسم محمّد ابن حسن عسکری(ع): (= حضرت مهدی)، ح مهدی 2- 1) ؛ 3) ابوالقاسم احمد (= مُستَعلی)، خلیفهی فاطمی مصر [487-495 قمری] که برادرش ابومنصور نزار ...
ابوالفضل : (عربی) 1- پدر فضل؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالفضل عباس(ع): (= عباس بن علی)، ) عباس. 4- 1) ؛ 2) ابوالفضل جعفر: (= مقتدر) خلیفهی عباسی [295-320 قمری]، که در زمان او قرمطیان مکه را غارت کردند، حاجیان را کشتند و راه حج را ...
ابوالفتح : (عربی) 1- پدرِ فتح؛ 2- (اَعلام) ابوالفتح خان زند: شاه ایران [1169-1194 قمری] از سلسلهی زند، پسرِ کریمخان زند.
ابوالحسن : (عربی) 1- پدر حسن؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالحسن علی ابن ابیطالب(ع): (= حضرت علی)، علی 6- 1) ؛ 2) ابوالحسن علی ابن محمّد(ع): (= امام علی النقی)، ا نقی.3- ؛ 3) ابوالحسن علی ابن موسی(ع): (= امام رضا)، ا رضا 3- 1) ؛ ...
اِبراهیم : (عبری) 1- پدر عالی؛ 2- (اَعلام) 1) سورهی چهاردهم از قرآن کریم دارای پنجاه و دو آیه؛ 2) ابراهیم: از پیامبران بنی اسراییل، ملقب به خلیل الله، پدر اسحاق و اسماعیل، که گفته می شود معاصر همورابی بوده است و عربها و یهودیان ...
اَباذر : (عربی) (= ابوذر)، ( ابوذر.
اسدالله : (عربی) 1- شیرخدا؛ 2- (اَعلام) 1) از القاب حضرت علی(ع)؛ 2) لقب حمزه سیدالشهدا عموی پیامبر اسلام(ص).